عجب روزگاری داشتیم
خوشی وغم را باهم داشتیم
آمدی نزد وجودم شدی تو،تاروپودم
بس تابه کی میکشی نازم؟
تابه کی خورد میکنی غرورم؟
آن غروری که دم میزنم
هرشب درتاریکی باتو حرف میزنم
رویای عشق بازیم باتودریاست
باتوبودن زندگی پیداست
روزگار بر وقف مراد نیست
روزگار تلخ بر هیچ کس حرام نیست
همه ی ما آن را داریم روزگار را گویم
همه آن را داریم غصه را گویم
گاهی خواهم در آغئش خدا حل شوم
اما تسلیم بند شیطان میشوم
بیا،بیابادست هایت آسمانی کن
بیا،بیامراخدایی کن
با هم بودن ریایی دیرینه است
با تو خدابودن زندگی شیرین است
ای نازشصتت کردگار
که خودرا تسلیم کردی درمقابل روزگار
هزاران لبخند تقدیم تو باد
هزاران گل سپید رویای تو باد
ازعذاب گناه به که پناه ببرم؟
توبری پس از تو با که دریا روم؟
سخت ترین لحظه هاتنهایی است
کشنده ترین لحظه ها آرزوی ناشدنی است
تلخ ترین لحظه ها دینم تورا با کسی
میکشد مرا میفتم در یک قفسی
رویای ترین لحظه ام خوش حالی است
دم زدن از خوش حالی آرزویی محالی است
یکی بی پول یکی بی روح
یکی غصه یکی گرسنه
یکی بی عشق یکی تنها
یکی حسرت یکی رویا
کاش تمام لحظه ها آخرشود
کاش راز غصه روزی رسوا شود
ای مرغ دل آواز بخوان
ولی از من رهایی نخواه
روزی از بند خواهی رست
مرا در همان قفس خواهی بست
ازدور تماشایم کنی
مرابابال وپر زدن چالم کنی
باخواندن درازادی مراگریانم کنی
باعشق بازی مراکورم کنی
خسته وناامید اززنده بودنم کنی
بااین کارهامراپریشونم کنی
اما بدان ارزویم خوشبختی توست
اشک هایم شاهدن غم ها پنهانی من است