پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان پندواندرزسری سوم
نوشته شده در جمعه 8 شهريور 1392
بازدید : 1512
نویسنده : Mohammad

لقمان حکيم در خانه فرد ثروتمندي خدمت مي کرد . لقمان مردي چالاک ، پاک و امين و درستکار بود . به همين دليل ،

مرد ثروتمند براي او احترام بسياري قائل بود و لقمان را از فرزندانش نيز بيشتر دوست مي داشت و احترام مي کرد .

نقل کرده اند که لقمان اگرچه غلام بود ، اما به سبب احترامي که آن مرد ثروتمند به او مي گذاشت ، درواقع مانند خواجه

و بزرگ آن خانه بود . علت اين همه عزت و بزرگي آن بود که لقمان درحقيقت ، خواجه نفس خويش بود و از هواي نفس

خويش آزاد بود . به سبب همين آزادي از هواي نفس و دوري از اميال و شهوات ، عزيز بود و نزد مرد ثروتمند به دليل

خدمت و وظيفه شناسي عزيزتر شده بود . هرآنچه را که لقمان مي گفت ، مرد ثروتمند مي پذيرفت و بدانها عمل مي

کرد و رأي او را مي پسنديد .


مرد ثروتمند هيچگاه لقمان را به چشم يک غلام و بنده نمي ديد . اما لقمان به سبب حق شناسي و وظيفه داني ،

همواره مرد را بزرگ خويش مي دانست و از او فرمان مي برد و دستورات او را در ظاهر و باطن اجرا مي کرد .


مرد ثروتمند شيفته صدق و صفا و درايت لقمان شده بود و مانند عاشقي که معشوق خود را دوست دارد ، او را دوست

مي داشت و با او نرد محبت مي باخت . هر نوع خوراکي که براي مرد ثرتمند مي آوردند ، ابتدا کسي را به دنبال لقمان

مي فرستاد و او را به سر سفره و يا خوردني دعوت مي کرد و تا لقمان دست به آن غذا نمي برد ، مرد به آن غذا دست

نمي زد و نمي خورد . وقتي كه بر سفره غذا مي نشستند ، ابتدا لقمان غذا مي خورد ، سپس باقيمانده اش را مرد با

اشتها و لذت فراوان مي خورد . اگر لقمان غذايي را نمي خورد ، مرد نيز آن غذا را نمي خورد و يا اگر به ضرورت و ناگزير

مي خورد ، از روي بي اشتهايي و بي ميلي مي خورد .


يک روز براي مرد خربزه اي را به عنوان هديه آوردند . مرد به يکي از غلامانش گفت برو و فرزندم لقمان را خبر کن تا ببايد

و قبل از من خربزه را نوش جان کند . لقمان آمد و احترام بسيار کرد و نزديک مرد نشست . مرد کاردي به دست گرفت و

خربزه را بريد و برش اول را به لقمان داد . لقمان آن برش را انگار که عسل و شکر مي خورد ، با لذت فراوان خورد . مرد

وقتي لذت او را ديد ، از شدت محبت ،‌ برش دوم را نيز به او داد . مرد با توجه به لذتي که در خوردن لقمان مي ديد ، اين

کار را تا برش هفدهم تکرار کرد و لقمان هر هفده برش را با لذتي تمام خورد . تنها يک برش از خربزه باقي مانده بود . مرد

گفت : " اين يک برش را خودم مي خورم تا بدانم و ببينم چگونه خربزه شيريني است که لقمان هفده برش را با آن همه

لذت و حلاوت ، نوش جان کرده است " .


وقتي که مرد برش خربزه را به دهان گذاشت و خورد ، از تلخي و تندي آن برافروخت . خربزه آنقدر تند و تلخ بود که زبان

و حلق او سوخت و تاول زد . مدتي از شدت تلخي و سوختگي ، از خود بيخود شد . وقتي آرام شد ، رو به لقمان کرد و

گفت : " اي جان جهان و اي دوست مهربان من ، تو چطور اين خربزه تلخ را خوردي ؟ اين چه شکيبايي و بردباري است ؟

مگر تو با خود و سلامتي خودت دشمني داري ؟ يگو ببينم اين تلخي را چگونه تحمل کردي ؟ "


لقمان گفت : " من آنقدر از دست بخشاينده تو خورده ام و آنقدر شيريني لطف هاي تو در کام جان من رفته است که

شرمنده احسان تو هستم . اکنون اگر از يک تلخي و يک خربزه تلخ که از دست تو مي خورم ، روي در هم بکشم ،

قدردان نعمتهاي تو نبوده ام . همه شادکامي من از تو است ، اکنون از يک برش خربزه تلخ ، فرياد برآوردن ، خلاف اخلاق

و جوانمردي است . شيريني محبتهاي بسياري که در حق من کرده اي ، تلخي اين برش هاي خربزه را از بين برده است

. آخر از محبت ، خارها گل و سرکه ها مل ( = مي شراب ) مي شود .

 



:: موضوعات مرتبط: داستان پند اندرز , ,
:: برچسب‌ها: داستان پند اندرز ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: