جملات حسین پناهی سری سوم
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
جملات حسین پناهی سری سوم
نوشته شده در شنبه 2 شهريور 1392
بازدید : 1710
نویسنده : Mohammad

نازی
نازی مرد
آن همه دویدن و سراب
این همه درخشش و سیاه
تا کجا من اومدم
چطوری برگردم؟
چه درازه سایه‌ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد؟
یه چیزی دستم بود! کجا از دستم رفت؟
من می‌خواهم برگردم به کودکی
قول می‌دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی‌شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می‌خوام برگردم به کودکی
نمیشه، نمی‌شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
پابرهنه نمی‌شه برگردم ؟
پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممکن نیست
برای گذشتن از ناممکن، کی یو باید ببینیم!؟
رویا رو، رویا رو
رویا را کجا زیارت بکنم؟
در عالم خواب
خواب به چشمام نمی‌آد
بشمار , تا سی بشمار … یک و دو
سه و چهار
پنج و شش
هفت و هشت
نه و ده

.

.

 .

درک زیبایی ‚ درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه

.

.

 .

.

.

 .

درک زیبایی ‚ درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه

.

.

.

نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پایان زمین

ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم

 

شناسنامه

من حسینم
پناهی ام
من حسینم , پناهی ام
خودمو می بینم
خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو
ها؟

.

.

.

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

حرمت نگه دار دلم
گلم
که این اشک خون بهای عمر رفته من است
میراث من
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان قبایل دور
این,این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا چارتا چارچارتا
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
آری دلم
گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
دلم گلم
این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و میرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر این مقصود بی مقصد
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم
بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟

پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
که آویشن را میسرود
مسیح به جلجتا بر صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا
در گرانادا
در شب های سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی مردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
به ته رودخانه <اووز> همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم
سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه
تو گوئی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت که زیر باران ایستاده است
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
عرفات در استادیوم فوتبال
در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
در همین پنجره گله به چرا بردم
پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتم
به معجزه کودکی
با قورباغه ای در جیبم
حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن

.

.

 .

نازی
نازی مرد
آن همه دویدن و سراب
این همه درخشش و سیاه
تا کجا من اومدم
چطوری برگردم؟
چه درازه سایه‌ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد؟
یه چیزی دستم بود! کجا از دستم رفت؟
من می‌خواهم برگردم به کودکی
قول می‌دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی‌شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می‌خوام برگردم به کودکی
نمیشه، نمی‌شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
پابرهنه نمی‌شه برگردم ؟
پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممکن نیست
برای گذشتن از ناممکن، کی یو باید ببینیم!؟
رویا رو، رویا رو
رویا را کجا زیارت بکنم؟
در عالم خواب
خواب به چشمام نمی‌آد
بشمار , تا سی بشمار … یک و دو
سه و چهار
پنج و شش
هفت و هشت
نه و ده

 

.

.

 .

قرینه است
این درخت آن درخت
بر آبی بی انتهای بالاتر
تنها جای تو خالی ست

سبزه قبای خواب ُ خیال من
و دوباره خش خش گربه ی یاد تو
که به حیاط دلم برگشته است
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه تو می گردم

و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست

پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین

با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم
و هر چه دورتر می شوم
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود

و باز سکوت

 

.

.

 .

درک زیبایی ‚ درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه

.

.

.

نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پایان زمین

ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم

.

.

 .

 

شناسنامه

من حسینم
پناهی ام
من حسینم , پناهی ام
خودمو می بینم
خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو
ها؟



:: موضوعات مرتبط: حسین پناهی , ,
:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: